معنی چرم زبانی

حل جدول

چرم زبانی

مجامله

لغت نامه دهخدا

چرم چرم

چرم چرم. [چ ِ رَچ ِ رَ] (اِ مرکب) نوعی بازی الک دولک. قسمی بازی.


زبانی

زبانی. [زُ ن َ] (ع اِ) (...العقرب) تثنیه ٔ زبانی در حالت نصب یا جر و اضافه.

زبانی. [زُ نا] (اِخ) موضعی است که در این شعر هذلی یاد شده است:
ما بین عین فی زبانی الذناب.
(از معجم البلدان).

زبانی. [زَ] (از ع، اِ) فارسیان زَبانی ّ واحد زبانیه را بتخفیف یا و بهمان معنی بکار برند و جمع آنرا زبانیان آرند. (از آنندراج) (غیاث اللغات). مرد متمرد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || مرد محافظ جان. (ناظم الاطباء). || مالک دوزخ. دوزخبان. موکل دوزخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث اللغات). فرشته ٔ دوزخ:
جهانداری که هرگه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را بدوزخ، دربپیچد ساق بر ساقش.
منوچهری.
چون زبانی اندر آتش چون سلحفات اندر آب
چون نعایم در بیابان چون بهایم در قرن.
منوچهری.
و گر باد خلقش وزد بر جهنم
زبانی مقامات رضوان نماید.
خاقانی.
صبح ظفر تیغ اوست حوروش روضه رنگ
روضه ٔ دوزخ اثر حور زبانی عقاب.
خاقانی.
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او.
نظامی.
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلادید از آن زبانی زشت.
نظامی.
هریکی آتشی گرفته بدست
منکر و زشت چون زبانی مست.
نظامی.
رجوع به زبانیان و زبانیه شود.

زبانی. [زَ] (اِخ) ابوالزبان محدث. (قاموس). ابوالزبان از ابوحازم اعرج نقل حدیث کند و عبدالجباربن عبدالرحمن صبحی ازو روایت دارد. از ظاهر قاموس برمی آید که زبانی با تخفیف (باء) است ولی حافظ اسم و نسب او را با تشدید «باء» ضبط کرده است. (از تاج العروس). ابوالزبان زبانی کسجاب، محدث است. (منتهی الارب).

زبانی. [زَ نی ی] (ع اِ) بگفته ٔ بعضی واحد زبانیه. برخی نیز واحد زبانیه را زابن و بعضی دیگر زبنیه (مثل عفریه) دانسته اند اما عرب این سخنان را نمیشناسد و زبانیه را از جمعهایی میداند که از لفظ خود واحدی ندارند. (صحاح بنقل از اخفش). و رجوع به لسان العرب و زبانیه، زبانی، زبنیه و زابن شود.

زبانی. [زُ نا] (ع اِ) دو سروی کژدم. زُبانیا العقرب. (مهذب الاسماء). سرون کژدم. (دهار) (مقدمه الادب زمخشری چ فلوگل ص 70) (السامی فی الاسامی): زبانیاالعقرب، هر دو شاخ کژدم. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (اقرب الموارد) (صحاح اللغه) (البستان) (القاموس العصری). زبانی العقرب دو شاخ کژدم اند و هر دو را زبانیان گویند. (از لسان العرب). زبانیاالعقرب چنانکه در صحاح آمده دو شاخ کژدم و بگفته ٔ برخی نوک های شاخ کژدمند. و این معنی مشهور است. (تاج العروس). زبانی شاخ کژدم است و او راست زبانیان. و ج، زبانیات است. (جمهره ج 1 ص 283). زبانیاالعقرب دو شاخ کژدم است. (جمهره ج 3 ص 356). زبانی العقرب شاید که از دفع و شاید که شاذ باشد. (از مقاییس اللغه تألیف ابوالحسن احمدبن فارس، بتحقیق و ضبط عبدالسلام بن هارون ج 4). زبانیاالعقرب هر دو شاخ کژدم. (آنندراج: زبانیان) (ناظم الاطباء): زبانی ای دو سری کژدم. (التفهیم بیرونی ص 111).

زبانی. [زَ] (ص نسبی) نسبت است به بنوزبان، بطنی از تمیم. (از نهایه الارب قلقشندی چ ابراهیم انباری ص 268 بنقل از اثیرالدین ابوحیان).

زبانی. [زَ] (ص نسبی) منسوب به زبان. (ناظم الاطباء). || شفاهی. ضد کتبی. مطلبی که کسی بکسی پیغام کند بدون آنکه بنویسد. (ناظم الاطباء). شفاهاً. بمشافهه. لساناً. بزبان. زباناً. (در تداول عامه): زبانی هم بگو گذشته از آنکه نوشته ای. || ظاهری. صوری. مقابل حقیقی، قلبی، معنوی، واقعی و باطنی:
هر چند به دل دوست نداری ما را
قربان محبت زبانیت شوم.
؟
|| مانند زبان. || منسوب به زبانه. (ناظم الاطباء).

زبانی. [زَ نی ی] (ص نسبی) منسوب است به زبینه کسفینه که حیی است. (اقرب الموارد) (از منتهی الارب). زبانی منسوب به بنو زبینه حیی از عرب که فرزندان زبینهبن جندع بن لیث بن بکربن عبد مناهبن کنانه میباشند. پسر زبینه عبداﷲ است که او را سربال الموت گویند و از فرزندان امیهبن حرث بن اسکر بوده و درک صحبت کرده. فرزندان او کلاب و ابی (در کتب) یاد شده اند. (تاج العروس).


چرم

چرم. [چ َ رَ] (اِخ) نام مقامی است از ایران زمین. (آنندراج). نام جایی است. (ناظم الاطباء).

چرم. [چ َ] (اِ) پوست بود. (فرهنگ اسدی). پوست انسان و حیوانات. (آنندراج). مطلق پوست بدن انسان یا حیوان. جلد. جلد تن حیوان یا انسان. پوست ناپیراسته:
چنین تا بر او بر بدرید چرم
همیرفت خون از تنش گرم گرم.
فردوسی.
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گه آب شور.
فردوسی.
گر این هرچه گفتم نیاری بجای
بدرند چرمت ز سر تا بپای.
فردوسی.
بیفکند گوری چو شیرژیان
جدا کرد از او چرم و یال و میان.
فردوسی.
از آن چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای.
فردوسی.
به تن بر پوست چون بینی یکی برگستوان دارد
که دید آن جانور کش چرم تن برگستوان باشد.
فرخی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
چو دیلمان زره پوش شاه و ترکانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
همانگه برآید یکی تیره ابر
کند روی گیتی چو چرم هزبر.
اسدی.
سرانجام ترک آنچنان تاخت گرم
که از زور بر چرمه بنوشت چرم.
اسدی.
تو چو نخجیر دل بسوی چرا
دهر پوشیده بر تو چرم پلنگ.
ناصرخسرو.
پیامت بزرگست و نامت بزرگ
نهفته مکن شیر در چرم گرگ.
نظامی.
چون بچرم کمان درآرد زور
چرم را بر گوزن سازد گور.
نظامی.
- بچرم اندر بودن گاو یا گاوپیسه، مثل است در مورد مجهول بودن پایان کاری ونامعلوم بودن امری که هنوز میتوان در باره ٔ آن چاره اندیشی کرد:
ز جنگ آشتی بی گمان بهتر است
نگه کن که گاوت بچرم اندر است.
فردوسی.
کنون گاو ما را بچرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگر است.
فردوسی.
سپهدار توران از آن بدتر است
کنون گاو پیسه بچرم اندر است.
فردوسی.
و رجوع به پیسه و گاو پیسه شود.
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
بچرم اندر است این زمان گاومیش.
فردوسی.
رجوع به گاومیش شود.
|| پوست گاو و یا پوست شتر دباغی شده. (ناظم الاطباء). پوست دباغی شده. (فرهنگ نظام). صَرم. (منتهی الارب). پوست دباغی شده ٔ حیوانات که ازآن کفش و کیف و زین اسب و دیگر چیزها سازند:
قطب فلک رکابش هست ازکمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم ازپی دوالش.
خاقانی.
|| پوست کلفت. (ناظم الاطباء):
دست دهقان چو چرم گشته ز کار
دهخدا دست نرم برده که آر.
اوحدی.

فرهنگ عمید

چرم

پوست دباغی‌شدۀ حیوانات،
[قدیمی] پوست بدن حیوان: بیفکند گوری چو پیل ژیان / جدا کردش از چرم تن تا میان (فردوسی: ۲/۲۵)،
[قدیمی] پوست بدن انسان: بجوشیدش از دیدگان خون گرم / به دندان همی‌کند از تنش چرم (عنصری: ۳۵۹)،
[قدیمی] زه کمان،
* چرم کمان: [قدیمی] زه ‌کمان،
* چرم گور: [قدیمی] = * چرم گوزن: چو بر شاخ آهو کشد چرم گور / بدوزد سر مور بر پای مور (نظامی۵: ۷۸۹)،
* چرم گوزن: [قدیمی] زه کمان، چلۀ کمان: بمالید چاچی‌کمان را به ‌دست / به‌ چرم گوزن اندرآورد شست (فردوسی: ۷/۵۳۹)،


زبانی

زبانیه: پس بفرمود تا زبانی زشت / سوی دوزخ دواندش ز بهشت (نظامی۴: ۷۲۲)

معادل ابجد

چرم زبانی

313

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری